کی میتونه ادعا کنه که دوست نداره پاریس رو ببینه؟ یا موقع شنیدن اسم شانزلیزه هیچ حسی بهش دست نمیده؟
برای من سفر به فرانسه از لحظه گرفتن وقت سفارت شروع شد و تا امروز که ۲ ماه از برگشتنم میگذره هنوز تمام نشده! روزی نیست که عکسهای سفر به پاریس را مرور نکنم و برای سفری دوباره رویاپردازی نکنم. سفر به فرانسه با تمام سفرهایی که داشتم فرق داشت. برای این سفر در اواسط پاییز ۱۴۰۱ از طریق تور فرانسه آژانس آریاکیاسفر اقدام کردم که تجربه تورهای خارجی دیگر هم با آن داشتم، و همه چیز طی چند هفته انجام شد.
من هیچوقت در هیچ پروازی نمیخوابم و دلیلش اینه که احساس میکنم پروازکردن یک چیز غیرعادیه و در طول پرواز باید برای هر اتفاقی هشیار و آماده باشم! اما صادقانه بگم، دلیل بیدار موندنم در پرواز ۶ ساعته تهران - پاریس فقط ذوق بیحدی بود که برای رسیدن داشتم. ۶ ساعت پلک نزدم و بالاخره رسیدیم.
در بدو ورود به فرودگاه شوکه شدم! چون بهجای یک سرسرای بزرگ که انتهاش دیده نمی شه پا به یک سالن کوچیک و معمولی مثل بقیه فرودگاههایی که دیدم گذاشتیم. فرودگاههای تمام دنیا شبیه هم هست و من اشتباها تصور میکردم فرودگاه پاریس چون فرودگاه پاریسه (!) باید با همهجا فرق داشته باشه. پاسپورتها چک شد و بدون هیچ سوال و جوابی مهر ورود در اونها زده شد. پرواز ما در فرودگاه اورلی Orly نشست که در جنوب پاریس واقع شده و اینجا یکبار دیگر توی ذوق من خورد چون من فکر میکردم تنها فرودگاه پاریس فرودگاه شارل دوگل هست که اسمش را بارها شنیدیم!
چمدان را تحویل گرفتم و با ترانسفر به هتل رفتم. خیلی گرسنه بودم. سریع لباس پوشیدم و از هتل زدم بیرون، در واقع شاید گرسنگی بهانه بود، من وارد رویاییترین شهر در خاک اروپا شده بودم و این خیلی برام هیجانانگیز بود! اولین چیزی که توجهم را به خودش جلب کرد بیداری شهر در ساعت حدود ۱۰:۳۰ شب و تعداد زیاد غذاهای خیابانی هیجانانگیز بود.
هیچ مکالمهای به گوشم آشنا نمیرسید و خب این به نظر عادی بود که همه فرانسوی با هم صحبت کنند، اما با چندتا سوال و جواب برای پیداکردن نزدیکترین رستوران تازه فهمیدم علاوه بر اینکه کسی انگلیسی حرف نمیزند بلکه روی زبان فرانسوی تعصب عجیبی هم دارند! اما داخل رستورانهای پاریس اغلب منوی انگلیسی هم داشتن، و خب این کار را راحتتر میکرد.
مورد جالب دیگر این بود که پاریس یه شهر همهچیز تمام برای توریستهاست که خدمات حمل و نقل همهجای شهر دیده میشه. من به انتخاب خودم راهنمای تور یا لیدر محلی نداشتم و قرار بود تنها سفر کنم. دانش زبان انگلیسی و تجربه زیاد سفر راهنماهای اصلی من در پاریس بودند.
خوشبختانه من در خیابان ریوولی (Rue de Rivoli) هتل گرفته بودم و تا رسیدن به جاذبههای مهم بهراحتی میتونستم پیاده تا ایستگاه مترو برم و با مترو در شهر بگردم. بماند که یکی دوبار مجبور شدم تاکسی بگیرم و با سرعت عقربه تاکسی متر و بالارفتن کرایه که به یورو محاسبه میشد از کرده خودم پشیمون شدم.
شب اول سریع به وای فای هتل وصل شدم و دنبال نزدیکترین دیدنیهای پاریس گشتم. البته قبل از رسیدن به پاریس این کار را صدبار دیگر هم کرده بودم، اما خب اینجا فرق داشت، من داخل پاریس بودم! خیابونی که من برای اقامت یک هفتهای ام انتخاب کرده بودم از قدیمیترین و زیباترین خیابونهای پاریس بود که در زمان ناپلئون ساخته شده بود. اتاق من در طبقه سوم هتل بود و از پنجره که به بیرون نگاه میکردم معماری شبیه به هم ساختمونها در سرتاسر خیابان برای من چشمنواز بود.
تمام ساختمانها همتراز و بدون هیچ اِلِمان برهمزنندهای ساخته شده بودند، حتی یک عقبنشینی یا بیرونزدگی دیده نمیشد، یکدست و با ظرافتی عجیب. رعایت کردن قواعد در همهچیز جذابه و در اینجا همین موضوع پیشپا افتاده یک زیبایی بصری فوقالعاده ایجاد کرده بود.
موزه لوور برجستهترین جایی بود که در خیابان ریوولی قرار داشت و با برج ایفل هم فاصله زیادی نداشت، پس صبح زود برای بازدید از اونها شال و کلاه کردم. این موزه در امتداد خیابانی بود که در آن سکونت داشتم و با چند دقیقه پیادهروی به کمک گوگل مپ از کوچه پس کوچههای پاریس به آن رسیدم. در تمام مسیر پیادهروی رود سن منظره زیبایی بود که با لذت تماشا میکردم. در صف خرید بلیط برای موزه ایستادم. بلیت موزه ۱۷ یورو بود و اگرچه زیاد به نظر میرسید؛ اما ترجیح دادم برای دیدن مشهورترین موزه دنیا این مبلغ را بپردازم.
سریع نقشه موزه را گرفتم و در آن دنبال قسمت مربوط به ایران گشتم: Ancient Persia. لوح همورابی، کتیبههای تخت جمشید، بقایای شوش، ستونهای کاخ داریوش و بیش از ۲۰۰۰ اثر دیگر از ایران باستان، شگفتانگیز بود. من همیشه به ادبیات و هنر علاقه داشتم و تماشای هر چیزی که به فرهنگ و تمدن ایران ربط داشت منو به وجد میآورد. نفهمیدم چطور ظهر شد و من هنوز در سالنهای ایران باستان میگشتم. در لیستی که از آثار موزه داشتم تابلوی مونالیزا و نقاشی تاجگذاری ناپلئون از همه برایم جذابتر بود و دیدن اونها از نزدیک واقعاً حس عجیبوغریبی داشت.
علاوه بر آثار باستانی و اشیای قیمتی، تماشای درودیوار و سقف موزه لوور هم با معماری و دیزاین حیرتآور من را به یاد فیلمهای دوره رنسانس میانداخت. دیدن تمام سالنهای موزه از حوصله و وقت من خارج بود، پس با تماشای نقاشیهای ایتالیایی دوره رنسانس که انگار زنده بودند و به من نگاه میکردند کارم را در لوور خاتمه دادم.
به لطف صبحانه مفصل هتل هنوز گرسنه نشده بودم و تصمیم گرفتم سریعتر به سمت ایفل برم. برای دیدن برج ایفل باید به میدان شان دو مارس Champ de Mars میرفتم که پیاده ۴۰ دقیقه طول میکشید. هوا سرد بود و فکر پیاده رفتن هم نمیشد کرد، پس تاکسی سوار شدم و دردِ سرعتِ تاکسی متر را به سوز سرمای فوریه ترجیح دادم. هرچقدر نمای برج ایفل نزدیکتر میشد تپش قلبم تندتر میشد و وقتی پیاده شدم از سمت مخالف خیابان خیره به ایفل مکث طولانی کردم و عرض خیابان را بدون چشم برداشتن از آن گذروندم.
برج مجلل ایفل ۴ ورودی داشت که ظاهراً فقط دوتا از اونها فعال بودند و صف هر دو خیلی طولانی بود. سوز سرما و البته قیمت بلیت برج ایفل منو از ایستادن در صف منصرف کرد و به تماشای شکوه ایفل از بیرون اکتفا کردم. اطراف برج فضاهای سبز وسیعی بود که خیلیها در آن لمداده بودند، عکس میگرفتند، چیزی میخوردند و از منظره لذت میبردند. من هم همین کار را کردم و در چمن برای حدود یک ساعت نشستم.
نزدیک غروب بود و سرعت باد سرد هر لحظه بیشتر میشد، اما دلم میخواست چراغانی شبانه ایفل را هم ببینم، پس بعد از اینکه کلمات کلیدی درباره تجربهام در موزه لوور را در دفترچهام نوشتم تا یادم نره، بلند شدم و دوری در اطراف خیابان زدم تا سرما را کمتر احساس کنم. حواسم نبود کی هوا تاریک شد و یکهو چشمم به ایفل افتاد که بیشمار چراغ چشمکزن در آن به رقص درآمده بودند.
امروز روز کاخ پیروزی و شانزلیزه است. خیابان دو هزارمتری شانزلیزه بین میدان کنکورد و میدان شارل دوگل قرار داره و کاخ پیروزی هم برای یادبود سربازانی که در جنگ جان خود را فدا کردند به دستور ناپلئون در آن ساخته شده. این منطقه معروفترین، گرانقیمتترین و احتمالاً شلوغترین جای پاریسه. فکر میکنم چیزی که قدمزدن در شانزلیزه را رومانتیک میکنه بلوار تمیز و درختان سرسبز در دوطرف آن هست که مخصوصاً در شب با نورپردازی شگفتانگیز و فوارههای روشن عاشقان را به خود فرا میخونه.
من تا غروب در شانزلیزه بودم و شاهد توریستها و بومیهای زیادی بودم که دوبهدو برای گردش یا خرید در آن میگشتند و مراکز خرید پاریس در این خیابان را دوره میکردند . فروشگاههای گرانقیمت جواهرات یا برندهای معروف لباس هم در این خیابان زیاد دیده میشد که در بیداری و زیبایی این منطقه نقش داشتند. شانزلیزه از گرانترین و مشهورترین خیابانها در دنیاست که قیمت املاک در آن سر به فلک میکشه.
شاید دلیل این موضوع وجود کاخ الیزه، بنای محل اقامت رئیس جمهور فرانسه در آن هست که آن روز حتی نتونستم از آن عکس هم بگیرم، نمیدونم این قانون همیشگی پاریس بود یا فقط آن روز نمیشد به کاخ نزدیک شد. اما طاق پیروزی یا دروازه پیروزی برای من از همه جای شانزلیزه جذابتر بود، که من این جذابیت را معنا و مفهوم این بنا و یادبود سربازانی می دونم که در جنگ برای وطن جان خود را از دست داده بودند.
پیاده به راه خود ادامه دادم تا به میدان کنکورد که بزرگترین میدان مرکز شهر پاریس هست برسم و قدیمیترین بنای پاریس را که یک ابلیسک ۲۲۰ تنی است ببینم. این ستون سنگی نیایشگاه باستانی در کشور مصر بوده که بیش از ۲۰۰ سال پیش از نایبالسلطنه مصر به لویی فیلیپ هدیه داده شده. یک تور آسیایی به همراه لیدر در حال بازدید از میدان کنکورد بودند و من شنیدم که راهنمای تور در میان توضیحات خود گفت توریستها در اواخر ماه ژوئن شانس دیدن بخشی از مسابقه دوچرخهسواران تور د فرانس را در میدان کنکورد دارند.
پلهای طاقی سنگی، مجسمههای سنگی و فوارهها از زیباییهای دیگری گوشه و کنار میدان کنکورد بودند که برای لذتبردن از اونها تا ساعت ۱۰ شب اونجا موندم. علاوه بر این بیشترین جایی که میشد خود فرانسویها و مراودات عادی و روزمره اونها را دید، به نظر همینجا بود.
در برنامهریزی که قبل از سفر به پاریس آماده کرده بودم، امروز نوبت زیارت اهل قبور بود! شاید کمتر جایی در دنیا باشد که یکی از مهمترین جاذبههای توریستیاش قبرستان آن باشه، اما قطعاً پاریس یکی از اونهاست که بهخصوص برای ما ایرانیها قبرستان ارزشمندی داره. پرلاشز Père-Lachaise شبیه هیچکدوم از قبرستانهایی که دیده بودم نبود، چیزی که دیدم بیشتر از اینکه به قبرستان شبیه باشه شبیه باغی بزرگ به سبک باغهایی که در فیلمهای انگلیسی میبینیم بود که از تمیزی، زیبایی و حس آرامش نظیر نداشت.
اولین قبری که به دنبال آن گشتم قبر صادق هدایت بود. اگرچه تابلوی راهنمای قبرها وجود داشت؛ اما شکل هرمی قبر هدایت بدون راهنما هم برای من قابلشناسایی بود. سنگ مزار مثل عکسهایش از تمیزی برق میزد و انگار تازه آبوجارو شده بود. چند دقیقه مکث و سکوت و تعمق سر مزار صادق هدایت اجتنابناپذیر بود. بهعلاوه اینکه من ادبیات خوانده بودم و شغلم، جانم، زندگیام با ادبیات گرهخورده بود. داستان زندگی هدایت در همان چند دقیقه ناخودآگاه از ذهنم گذشت و قطره اشکی بر مزارش فشاندم.
از قبل لیست سرشناسان محبوبم که در قبرستان پرلاشز دفن بودند را یادداشت کرده بودم و مثل کسی که بعد از سالها به زادگاهش برگشته باشد سر قبر تک تکشان رفتم. پل الوار، غلامحسین ساعدی، مارسل پروست، اسکاروایلد و ادیت پیاف. پرلاشز، یک اثر هنری بود که بدون اینکه لب به سخن وا کند داستانهای زیادی روایت میکرد.
با حس غریبی که از قبرستان بر قلب خود احساس میکردم راهی مقصد بعدی شدم. اسامی که در لیست یادداشت کرده بودم بیشتر اسامی کاخهای پاریس بود که تعداد آنها هم کم نبود، اما بعضی را به علت دوری یا محدودیت وقتی که داشتم حذف کردم. مثلاً کاخ ورسای خیلی دور بود و رفتوبرگشت از آن ساعتها زمان از من میگرفت. بعد با نگاهی به گوگلمپ و البته ساعت! تصمیم گرفتم با همین حس و حال غریب بهجای دیدن کاخهای بلند و سنگی بروم در یک کافه بنشینم و یک عصر تمام فرانسوی را در پاریس بگذرانم.
خیابان ریوولی که محل اقامتم بود پر از کافه بود و از این لحاظ بهترین گزینه محسوب میشد که مغازههای زیادی داشت که اجناس متنوع را با قیمت مناسب عرضه میکردند، پس امروز به روز کافهگردی و خرید سوغات فرانسه تبدیل شد. الحق که عطروطعم انواع نان و شیرینی در کافههای پاریس همان قدر جذاب است که در فیلمها و داستانهای فرانسوی دیده و شنیدهایم.
از دوستانم که قبلاً به همراه تور به فرانسه سفر کرده بودند تعریف کاخی را شنیده بودم که محل برگزاری اوپرا و نمایش در فرانسه بوده و علاوه بر این ارزش هنری و معماری زیادی دارد. کاخ گارنیه. پاریس شهر شور و معماری و زیبایی است و هنر از همهٔ بناهای آن میبارد، اما من فرصت بازدید از همه آنها را نداشتم و از میان بناهای تاریخی کاخ اوپرای گارنیه را انتخاب کردم. برای رسیدن به کاخ گارنیه که در منطقه ۹ پاریس بود دو بار خط مترو عوض کردم و در ایستگاهی تحت عنوان ایستگاه اوپرا پیاده شدم.
برای بازدید از کاخ اوپرای گارنیه صفی وجود نداشت و خیلی سریع و راحت با بازدیدکنندگان دیگر وارد تنها سالنی شدیم که برای بازدید منعی نداشت، سالن کلاسیک کاخ اوپرای گارنیه. راهپلههای مرمری، ستونهای بلند و هولناک، لوسترهای طلایی و راهروهای عریض و طویل. بدون اینکه در آن لحظه نمایشی در حال اجرا باشد میشد عظمت لحظات رقص و ترانه و اجرای اوپرا را در سالن تصور کرد. پردههای قرمز تئاتر، صندلیهای بیشمار در ردیفهای متعدد و سقفی سر به فلک کشیده از ویژگیهای این سالن بودند.
بیرون کاخ روی یک نیمکت نشستم، عملاً یک روز و نیم دیگر از سفرم باقیمانده بود و باید نهایت استفاده را از آن میکردم. فکر کردم مهمترین ابنیه تاریخی پاریس را دیدهام، خیلیخیلی باشکوه، متفاوت و تماشایی بودند. اما از یک جایی به بعد معماری همه آنها اگرچه پر از ظرافت و جذابیت بود؛ اما برای من که باستانشناس و معمار نبودم، شبیه به هم بود. پس لیست طولانی که از بناهای مختلف دیگر نوشته بودم را کنار گذاشتم. دیدن آنها علاوه بر اینکه وقت و پول زیادی نیاز داشت، صادقانه بگم از اینجا به بعد خیلی هم جذاب نبود.
در اطراف کاخ گارنیه یک ساعت پیادهروی کردم و کنار هر مجسمه و ساختمانی عکس گرفتم. گرسنه شده بودم و سوز سرمای عصر پاریس من را برای نوشیدن قهوه فرانسه در خود فرانسه وسوسه میکرد. وارد اولین کافه کوچکی که دیدم شدم و مثل فیلمهای قدیمی پاریسی یک میز و صندلی کنار پنجره انتخاب کردم و نشستم. وای که احساسی که با این کار به من دست داد وصفنشدنی هست! منو را باز نکردم، میدانستم در پاریس چی میخوام بخورم، قهوه فرانسه با یک کروسان یا تارت لیمو.
پرواز من فرداست اما امروز عملاً روز آخر سفر من به پاریس هست؛ چون فردا قبل از ظهر باید check-out کنم و به فرودگاه برم. پس امروز عملاً روز وداع با پاریسه. موقعی که محل اقامتم در پاریس را رزرو میکردم سعی کردم نقطهای از شهر را انتخاب کنم که به اغلب مکانهای دیدنی موردنظرم در پاریس دسترسی راحت و کمهزینه داشته باشم.
این خیابان، ریوولی، خیابانی در امتداد رود سن هست و تصمیم گرفتم امروز را به بازدید از جزیرهای که روی رود سن قرار دارد بگذرانم. این جزیره آثار ارزشمند زیادی در خود دارد که از مهمترین آنها کلیسای سنت چاپل Sante Capelle و کلیسای جامع نوتردام هست. برای من که عاشق هنر و ادبیات هستم این جزیره یک سورپرایز هم داره!
سنت چاپل معماری گوتیک داشت و من این را بهمحض ورود به آن متوجه شدم، گوتیک یکی از سبکهای مشترک ادبیات و معماری هست که با آن بهخوبی آشنایی داشتم. سقف بسیار بلند، دیوارهای پر از پنجرههای کوچک، شیشههای رنگی و نورپردازی خاص که سایهبازی هولناکی در فضا ایجاد میکرد از ویژگیهای این کلیسا یا بهتر بگم قصر بود!
بعد از بیشتر از یک ساعت که داخل کلیسای سنت چاپل بودم بهمحض خروج از آن نور خورشید بدجور چشمم را زد و این بهخاطر تضاد ناگهانی ایجادشده بین فضای گوتیک و نورپردازی خاص داخل ساختمان کلیسا با روشنایی خالص بیرون بود. راهی کلیسای نوتردام شدم که فاصله زیادی با سنت چاپل نداشت. جمعیت توریستهای بازدیدکننده از نوتردام با کلیسای سنت چاپل قابلمقایسه نبود و برای ورود به آن دوباره در صف ماندم.
از ویژگیهای کلیسای جامع نوتردام این بود که ساختن آن بیش از صدسال طول کشیده. بنایی سنگی، بلندبالا و پر از جزئیات معمارانه. اگر میخواستی روبروی این بنا یک عکس یادگاری بگیری درحالیکه تمام بنا در عکس دیده شود، بهقدری بزرگ بود که خودت در عکس پیدا نمیشدی!
حالا نوبت سورپرایز کردن خودم بود. در پاریس کافههای زیادی وجود داشت که میشد در اونها خاطره بازی و خاطرهسازی کرد، اما کافه فلور Café de Flore برای من چیز دیگری بود. این کافه از قدیمیترین کافههای پاریس هست که پاتوق ویکتورهوگو بوده و من آخرین قهوه در پاریس را بهافتخار خالق بینوایان در کافه فلور نوشیدم.
مابقی یوروهایی که داشتم را برای شام آخر در پاریس و هزینه رفتن به فرودگاه نگه داشتم و از دیدن موزه و کاخ و کلیساهای دیگر صرفنظر کردم.
پرواز ساعت ۴ عصر از فرودگاه اورلی بود و من باید قبل از ۱۲ اتاقم در هتل پاریس را تحویل میدادم. بعد از خوردن صبحانه به اتاق برگشتم و یادداشتهام را تکمیل کردم. سفر به پاریس سفر متفاوت و خاطرهانگیزی بود که داشتم. چیزی که کمتر فرصت شد دربارهاش بنویسم و برای من که اهل امتحانکردن غذا و خوراک جاهای مختلف هستم، غذاها و نوشیدنیهای پاریسی بود.
از جذابترین قسمتهای این سفر و البته گرانترین آنها برای من غذا بود. غذاهای پاریس بسیار با ذائقه منی که عاشق انواع پنیر هستم سازگار بودند. در واقع در پاریس همه غذاها یکی هستند و فقط نوع پنیر استفاده شده در آنها هست که آنها را متفاوت میکند! سوپ پیاز فرانسوی که همراه نان تست فرانسوی سرو میشد هم چیزی بود که در سرمای نوامبر در پاریس خیلی به من میچسبید و البته قیمت مناسبی هم داشت!
مردم فرانسه مردم آرام و بر خلاف سایر اروپاییها مردم خونگرمی بودند. در جوابدادن به سؤالات توریستها مؤدبانه رفتار میکردند و حتی اگر انگلیسی بلد نبودند با کمک تمام اعضا و جوارحشان برای راهنمایی شما تلاش میکردند! از نظر من جنتلمنهای واقعی بودند و بیدلیل نیست که سالانه میلیونها توریست به فرانسه سفر میکنند و از آن بهعنوان بهترین سفر خود یاد میکنند.
این آخرین خطی هست که در پاریس بعد از رسیدن به فرودگاه دارم مینویسم، سفر به پاریس آرزوی بزرگ و تجربه دلپذیری بود که به لطف خدا ممکن شد.
پاییز ۱۴۰۱، فرودگاه اورلی، پاریس
دیدگاه ها:
شیرین شهابی
۱۰ تیر ۱۴۰۳
سفرنامه قشنگی بود
میلاد جیرانی
۱۴ دی ۱۴۰۲
مارو بردی به 4 سال پیش آقا. دم شما گرم خیلی خوب بود