سرفصل های مقاله

همیشه کره‌جنوبی برای من شبیه صحنه‌های یک سریال پرزرق‌وبرق بود؛ خیابان‌هایی با نورهای نئونی، مردم همیشه در حال حرکت، غذاهایی که حتی از پشت صفحه‌نمایش بویشان را حس می‌کردم، و فرهنگی که ترکیبی از سنت‌های هزارساله و زندگی مدرن بود.
وقتی بالاخره تصمیم گرفتم قدم در این سرزمین بگذارم، آریاکیاسفر این خیال را از ذهنم به واقعیت تبدیل کرد؛ یک سفر ۹ روزه، با برنامه‌ریزی دقیق و همراهی راهنمایانی که انگار روح شهر را می‌شناختند. این سفر، برای من فقط دیدن یک کشور نبود؛ نوعی تجربه‌ی تازه‌ی زندگی بود.

 

روز اول – ورود به سئول

 

وقتی در اینچئون از هواپیما پیاده شدم، هیجان مثل جریان الکتریکی در بدنم می‌دوید. نظم فرودگاه و لبخند راهنمای آریاکیاسفر اولین تصویر من از کره بود. با اتوبوس به میونگ‌دونگ رفتیم و شهر با نورهای نئونی و بوی خوراکی‌های خیابانی از من استقبال کرد. چمدانم را در اتاق گذاشتم و بی‌درنگ بیرون زدم؛ حس می‌کردم اگر همین حالا قدم نزنم، بخشی از جادوی شهر را از دست می‌دهم. شب با خوردن تاکوکی و تماشای شلوغی خیابان، این سفر رسماً در قلبم آغاز شد.

 

روز دوم – کاخ گئونگ‌بوک و رودخانه چئونگی‌چئون

 

صبح با نسیم خنک سئول بیدار شدم و همراه گروه به کاخ گئونگ‌بوک رفتیم. معماری عظیم و لباس‌های رنگارنگ هانبوک، فضا را شبیه صحنه‌ای از تاریخ زنده کرده بود. در حیاط‌های وسیع قدم می‌زدم و تصور می‌کردم زندگی در این کاخ چه شکلی بوده. بعد از ناهار، کنار رودخانه چئونگی‌چئون راه رفتیم؛ صدای آب آرامش خاصی داشت، انگار ترافیک شهر را خاموش می‌کرد. عصر در بازار نامدائمون غذاهای محلی را امتحان کردیم و شب را با حس خوشِ کشف غذاهای جدید به پایان رساندم.

 

روز سوم – برج سئول و دهکده بوکچون

 

امروز با تله‌کابین به برج سئول رفتیم و منظره شهر زیر پایم مثل یک فرش رنگارنگ گسترده بود. حس می‌کردم سئول لایه‌به‌لایه پیش چشمم باز می‌شود. سپس به دهکده هانوکی بوکچون رفتیم؛ خانه‌های چوبی، کوچه‌های باریک و سکوت سنگین محله مرا به گذشته برد. راهنما درباره سنت‌ها و احترام در فرهنگ کره توضیح داد و من با هر جمله بیشتر احساس می‌کردم این کشور فقط یک مقصد نیست، یک جهان فرهنگی است. شب با نوشیدن قهوه و تماشای چراغ‌های شهر، روزی آرام اما عمیق را تمام کردم.

 

روز چهارم – سفر به بوسان

 

قطار سریع‌السیر KTX ما را در آرامشی دلچسب به بوسان رساند. تغییر هوای شهر و بوی دریا اولین چیزی بود که حس کردم. به ساحل هائه‌اونده رفتیم؛ موج‌ها با لطافت به پاهایم می‌خوردند و آسمان آبی بوسان حال‌وهوایی تازه داشت. عصر در بازار جاگالچی قدم زدیم و ماهی‌های تازه‌ای دیدم که تا امروز نظیرشان را ندیده بودم. شام دریایی، کمی عجیب اما هیجان‌انگیز بود. شب در هتل با صدای خفیف دریا خوابم برد؛ انگار شهر مرا در آغوش گرفته بود.

 

روز پنجم – معبد ساحلی و دهکده رنگی

 

صبح زود عازم معبد یونگ‌گونسـا شدیم؛ جایی که بر صخره‌های رو‌به‌دریا ایستاده و باد شور اقیانوس پرچم‌های معبد را می‌رقصاند. فضای معنوی و صدای موج‌ها حس عجیبی از آرامش می‌داد. سپس به دهکده رنگارنگ گامچئون رفتیم؛ خانه‌های پله‌پله و نقاشی‌های خیابانی، انرژی زنده‌ای در فضا پخش کرده بود. در کوچه‌ها قدم می‌زدم و هر پیچ منظره جدیدی داشت. عصر با گروه قهوه خوردیم و درباره تفاوت بوسان و سئول حرف زدیم. روزی پررنگ، روشن و فراموش‌نشدنی بود.

 

روز ششم – پرواز به ججو

 

پرواز کوتاه به ججو مثل ورود به دنیایی تازه بود. جزیره هوایی مرطوب و آرام داشت، انگار مهربان‌تر از سرزمین اصلی. هتل‌مان رو به دریا بود و همان لحظه‌ای که وارد اتاق شدم، پنجره‌ای با منظره آبی بی‌پایان قلبم را برد. عصر کنار ساحل قدم زدم و صدای موج‌ها مرا در خودش حل کرد. سکوتِ ججو متفاوت بود؛ نه مثل شلوغی سئول، نه مثل هیجان بوسان—نوعی آرامش درونی داشت. شب روی ایوان نشستم و غروب نارنجی را تماشا کردم، انگار زمان برایم مکث کرده بود.

 

روز هفتم – کوه هالا و آبشار جونگیئون

 

صبح برای پیاده‌روی در مسیرهای سبز کوه هالا آماده شدیم. هوای خنک و مه‌آلود کوهستان حس شادابی می‌داد و هر قدم مثل ورود به دنیایی طبیعی‌تر و ناب‌تر بود. منظره‌ها آرامش عمیقی داشتند؛ انگار کوه با سکوتش حرف می‌زد. بعد از ظهر به آبشار جونگیئون رفتیم؛ صدای ریزش آب موسیقی لطیفی در هوا پخش می‌کرد. انگار تمام خستگی‌ام را با خودش می‌برد. شب، شام سنتی بلک‌پورک ججو را امتحان کردم؛ مزه‌اش آنقدر خوب بود که تا مدت‌ها یادش می‌ماند.

 

روز هشتم – ساحل هیوپجه و موزه چای

 

امروز صبح در ساحل سفید و آرام هیوپجه قدم زدم. آب شفاف آن‌قدر پاک بود که کف دریا را مثل شیشه می‌دیدم. بعد راهی موزه چای اوسولوک شدیم؛ بوی چای سبز در فضا پخش بود و نوشیدنش طعم ملایمی از طبیعت داشت. عصر در هتل مراسم کوچک خداحافظی برگزار شد. هرکدام از اعضای گروه داستانی از این سفر تعریف کرد و فهمیدم چقدر تجربه مشترک می‌تواند آدم‌ها را نزدیک کند. شب را با کمی دلتنگی اما قلبی گرم به پایان رساندم.

 

روز نهم – بازگشت به ایران

 

صبح چمدانم را بستم و آخرین نگاه را به پنجره‌ای که هشت روز با من بود انداختم. مسیر فرودگاه حس غریبی داشت؛ ترکیبی از رضایت، دلتنگی و اشتیاق برای بازگشت. وقتی هواپیما بلند شد، به لحظه‌لحظه‌ی سفر فکر می‌کردم؛ به خیابان‌های سئول، به دریاهای بوسان، به سکوت ججو. فهمیدم سفر فقط دیدن جاهای جدید نیست، بلکه دیدن خودمان در موقعیت‌هایی تازه است. این ۹ روز برایم خاطره نبود؛ درسی بود از زندگی، آرامش و کشف.

دیدگاه ها:

هنوز دیدگاهی برای این مقاله نوشته نشده است. اولین دیدگاه را شما بنویسید.

دیدگاهتان را بنویسید


رزرو