بالاخره روزی که مدتها برایش لحظهشماری میکردم فرا رسید. با یک چمدان سبک و کلی هیجان از فرودگاه امام خمینی سوار پرواز شدم. حدود ۹ ساعت بعد، وقتی چرخهای هواپیما روی باند فرودگاه ناریتا نشست، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد نظم فوقالعادهی ژاپنیها بود.
تا هتل که در محله شینجوکو بود، با قطار ناریتا اکسپرس رفتم. شب، کمی اطراف هتل قدم زدم؛ چراغهای نئون، مغازههای کوچک، و آدمهایی که با سرعت از کنارم رد میشدند. اولین احساس من این بود: ژاپن واقعا یک دنیای دیگر است. در ادامه این مقاله با من همراه باشید تا خاطرات سفر خود به ژاپن را در اختیار شما قرار دهم.
صبح زود به معبد سنسوجی در آساکوسا رفتم. فضای آرامشبخش معبد با بوی چوب و صدای زنگها، تضاد عجیبی با هیاهوی شهر داشت.
بعدش خودم را به خیابان آکیهابارا رساندم؛ مرکز دنیای الکترونیک و انیمه. هر فروشگاه انگار یک سیاره بود!
غروب هم از برج توکیو اسکایتری بالا رفتم. منظرهی شهر از آن ارتفاع… مثل یک دریای نور.
این روز را به سفر یکروزه به نیکو اختصاص دادم؛ شهری کوهستانی و آرام. معابد طلایی توشوگو حیرتانگیز بودند، با آن کندهکاریهای دقیق و جنگلهای همیشهسبز اطرافشان.
در مسیر بازگشت، وقتی در قطار نشسته بودم و مهسای کوهستان پشت سرم حرکت میکرد، به خودم گفتم که جذابیتهای این سفر تازه شروع شده است.
صبح با قطار به هاکونه رفتم. اولین مقصد، دریاچه آشی بود. با یک کشتی کوچک سنتی روی دریاچه چرخیدم و از دور، قلهی فوجی را وسط ابرها دیدم.
بعدازظهر در یک اونسن (چشمه آب گرم) سنتی استراحت کردم. نشستن در آب گرم کنار منظره کوهستانی… انگار زمان برای چند دقیقه متوقف شد.
شب در یک ریوكان سنتی ماندم و غذای کایسکی خوردم؛ یکی از بهترین تجربههای سفر.
صبح با شینکانسن به طرف کیوتو رفتم. سرعت قطار آنقدر زیاد بود که انگار چشم به هم میزدی و یک شهر دیگر جلو رویت بود.
اولین جایی که در کیوتو دیدم معبد فوشیمی ایناری بود؛ همان با هزاران دروازه قرمز. در مسیر بالا رفتن از کوه، از زیر تونلی از دروازهها رد میشدم و حس میکردم وارد یک داستان باستانی شدهام.
عصر به محله گیون رفتم؛ جایی که شاید خوششانس میبودم و یک گیشا را ببینم… و دیدم! فقط چند ثانیه، اما بسیار زیبا و سنتی.
روز را با بازدید از کینکاکوجی، پاگودای طلایی، شروع کردم. طلای خالص روی سطح آب دریاچه بازتاب میشد و منظرهای رویایی میساخت.
بعد به جنگل بامبو آراشییاما رفتم. قدمزدن در میان بامبوهای بلند، صدای باد و سایههای سبز، تجربهای بود که هیچوقت فراموش نمیکنم.
شب در خیابانهای آرام کیوتو قدم زدم؛ شهر حس عجیبی از تاریخ زنده دارد.
روز ششم – کیوتو تا اوزاکا
صبح به اوزاکا رفتم؛ شهری که انگار برای سرگرمی ساخته شده.
اولین مقصد قلعه اوزاکا بود. عظیم و باشکوه و پر از تاریخ.
اما جذابترین تجربهی من، محلهی دوتونبوری بود؛ پر از نورهای نئون، رستورانهای عجیب و مردم شاد. آنجا تاکویاکی خوردم (توپهای هشتپا)، که از شدت داغبودن، زبانم را سوزاند ولی ارزشش را داشت!
شب از بالای Umeda Sky Building شهر را تماشا کردم.
صبح زود از اوزاکا به توکیو برگشتم. آخرین چند ساعت را در خیابانهای شینجوکو قدم زدم و چند سوغاتی کوچک خریدم: یک عروسک داروما، چند بسته ماچا، و یک سری شکلات کیتکت طعمهای عجیب.
وقتی در فرودگاه ناریتا نشسته بودم و بلیت برگشتم را در دست داشتم، حس میکردم بخشی از من در ژاپن جا مانده — همان بخشی که با نظم، طبیعت، ساختمانهای آسمانخراشی و معابد چوبی گره خورده بود.
دیدگاه ها:
هنوز دیدگاهی برای این مقاله نوشته نشده است. اولین دیدگاه را شما بنویسید.