سالها در سفر بودهام؛ از خیابانهای سرد شمال اروپا تا کویرهای داغ خاورمیانه. خیلی از شهرها زیبا بودند، بسیارشان مجلل؛ اما کم پیش میآید جایی بهجای چشمها، دل را تسخیر کند. آفریقای جنوبی برای من چنین جایی بود.
سرزمینی که هر غروبش قصهای تازه دارد و در هر طلوعش انگار جهان دوباره نوشته میشود. سفری که فقط دیدنی نبود؛ شنیدنی، چشیدنی و لمسکردنی بود.
در ادامه روایت سفر آفریقای جنوبی را از زاویه نگاه یک گردشگر باتجربه خواهید خواند؛ کسی که شاید دیدن مناظر برایش تکراری باشد، اما اینبار در این کشور خودش را دوباره کشف کرد.
فرود آمدن در کیپتاون شبیه باز شدن پنجرهای تازه در ذهنم بود.
وقتی نسیم سرد اقیانوس به صورتم خورد، فهمیدم این شهر قبل از مردمش، قبل از خیابانهایش، قبل از هر صدایی… با باد خود را معرفی میکند.
اتاق هتل چشماندازی داشت که توصیفش آسان نیست: شهری زنده، دریایی آرام و کوه تیبل، که مثل نگهبانی باوقار بالای همه ایستاده بود. مدتی طولانی کنار پنجره ایستادم؛ بدون عجله، بدون هیجان… فقط برای شناختن شهر.
در V&A Waterfront قدم زدم؛ جایی که زندگی واقعی جریان داشت. صدای چکش کشتیها، نوازندگان خیابانی، بوی غذاهای دریایی… همه چیز طبیعی و بیتکلف بود.
غروب آن روز شبیه پردهبرداری از نمای اول یک نمایش بزرگ بود.
صبح روز دوم، شهر با صدای مرغهای دریایی بیدار شد. جاده ساحلی هوتبی تنها یک مسیر نبود؛ گفتوگوی ممتدی میان کوه و آب بود. پیچها انگار روی نقاشیهای موجدار زده شده بودند.
قایقسواری در هوتبی، تجربه نزدیکی با اقیانوس بود. قطرات آب که روی صورتم پاشیدند، سرد و زنده بودند. فکهای دریایی که بیپروا کنار قایق بازی میکردند، به سفر لطافت میدادند.
در Cape Point، جایی که دو اقیانوس همدیگر را لمس میکنند، احساس کردم که جهان چقدر عظیم است و انسان چقدر کوچک… این عظمت، نه ترسناک بود، نه آزاردهنده؛ برعکس، آرامبخش بود.
در Boulders Beach، پنگوئنها مثل سربازانی با لباس رسمی، آرام و بانمک در ساحل قدم میزدند. دیدنشان مرا به خنده واداشت؛ سفر گاهی همین لحظات سادهست که تو را شگفتزده میکند.
کوه تیبل از پایین باشکوه است، اما از بالا چیز دیگری است. وقتی با تلهکابین بالا میرفتیم، شهر آرام میشد و سکوتی متفاوت جای صداها را میگرفت. روی قله، هوا سبکتر بود و حتی رنگها واقعیتر بهنظر میرسیدند.
بعد از آن، تجربه پرواز با هلیکوپتر، دید مرا عوض کرد. کیپتاون از آسمان همچون پازلی کامل بود: خلیجها، خانههای رنگی بو-کاپ، موجهای بیپایان و کوهی که باوقار از همه مراقبت میکرد.
در باغ Kirstenbosch، طبیعت فقط زیبا نبود؛ آرامشبخش بود. گیاهان، درختان و مسیرهای سبز، حسی عمیق از صلح درون ایجاد میکردند. شب سوم را با صدای موجها و موسیقی محلی به پایان رساندم؛ ترکیبی که انگار برای آرامکردن روح طراحی شده بود.
صبح چهارم، کیپتاون را پشت سر گذاشتیم، اما حضورش هنوز در ذهنم باقی مانده بود. پرواز به لانسریا، ورود به دنیایی متفاوت بود؛ دنیای گرمتری، انسانیتر، واقعیتر.
در دهکده فرهنگی لسدی، مردم با چشمانی روشن و دستانی پرحرارت از ما استقبال کردند. رقصها و موسیقیشان فقط اجرا نبود؛ بخشی از وجودشان بود. حس کردم وارد حریم فرهنگی شدهام که سالهاست زنده مانده و با عشق حفظ شده است.
در پارک شیرها، برای نخستینبار شیرها را نه در قاب تلویزیون، بلکه در فاصلهای اندک دیدم؛ بزرگ، مقتدر و آرام. چنین لحظاتی آدم را متواضع میکند. علاوه بر این، ورود به لج جنگلی، چیزی شبیه بازگشت به اصل بود. بوی خاک، صدای شب، نور کمرنگ ستارهها… شام آن شب یک تجربه نبود؛ یک مکاشفه بود.
روز پنجم با طلوعی باشکوه آغاز شد؛ آفتابی آرام و حیواناتی که روز را زودتر از ما شروع کرده بودند. سوار ماشین سافاری که شدیم، فهمیدم اینجا طبیعت به ما اجازه ورود میدهد، نه اینکه ما آن را در اختیار بگیریم.
دیدن زرافههای آرام، شیرهای باشکوه و کرگدنهای قدرتمند، هر کدام معنایی از زندگی را یادآور میشدند. در سافاری عصر، رنگ غروب همه چیز را طلایی کرده بود و سکوتی که در هوا بود، سنگین و شیرین.
شب در کنار آتش، داستانها و خندهها به گرمای آن اضافه میکردند. این بخش سفر، قلب من را روشن کرد.
روز ششم مسیرمان به سانسیتی بود؛ شهری تفریحی که احساس میکردم انسان سعی کرده طبیعت را تقلید کند، اما با شکوهی خاص. هتلهای مجلل، آبشارهای مصنوعی، موسیقی آرام و فضایی که با دقت طراحی شده… همه چیز برای آسایش بود.
پارک آبی مجموعه، بهاندازه جنگل هیجانانگیز نبود، اما جذابیت خودش را داشت؛ صدای موجهای مصنوعی، شوق کودکان، انرژی مردم… گاهی لذت بخشیدن به کودک درون، ضروریتر از تماشای طبیعت است.
روز هفتم، فرصتی بود برای انتخاب؛ برای اینکه هرکس راهی برای شادی شخصیاش پیدا کند. بعضیها به سرسرهها برگشتند، برخی گلف را امتحان کردند، و من… آرامش اسپا و قدمزدن در محوطه هتل را انتخاب کردم.
گاهی در سفر، بهترین لحظهها همانهایی هستند که در آنها عجله نمیکنی، مقصدی نداری، فقط حضور داری.
شب آخر سانسیتی، در سکوت بالکن نشستم و شهر را نگاه کردم. فهمیدم که خوشی، گاهی همین کوچکبودن لحظههاست.
راهی ژوهانسبورگ شدیم. این شهر مثل یک ضربان سریع و پرقدرت است؛ سرشار از انرژی و زندگی. در میدان نلسون ماندلا، حس ایستادگی و امید را میشد با چشم دید.
مراکز خرید بزرگ مثل Sandton City، پر از نور، برند و مردم بود. تضاد این شهر با طبیعت وحشی روزهای قبل جالب بود؛ گویی آفریقا در یک سفر، چند چهره کاملاً متفاوتش را نشانم داده بود.
شب آخر، هتل سکوتی ملایم داشت؛ فرصتی برای جمعبندی همه آنچه دیده بودم.
صبح آخر، با نگاهی پر از خاطره سوار هواپیما شدم. وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم، فهمیدم سرزمینی را ترک میکنم که چیزی در من تغییر داده. آفریقای جنوبی تنها مقصدی برای دیدن نبود؛ درسی بود درباره آرامش، عظمت، شادی و زندگی.
این سفر پایان نداشت؛ چرا که خاطرات خوب آن در دل و ذهن من برای همیشه باقی میماند.
دیدگاه ها:
هنوز دیدگاهی برای این مقاله نوشته نشده است. اولین دیدگاه را شما بنویسید.