سرفصل های مقاله

سفر همیشه فقط جابه‌جایی بین دو نقطه نیست؛ گاهی شبیه ورق‌زدن فصلی تازه از زندگی‌ می‌شود. وقتی پا به سرزمینی می‌گذاری که رنگ‌ها، صداها و لبخندهایش با آنچه می‌شناسی متفاوت است، حس می‌کنی که جهان ناگهان بزرگ‌تر شده.

سفر من به آفریقای جنوبی چنین تجربه‌ای بود؛ سفری که از لحظه فرود تا لحظه بازگشت، مرا به تماشای زیبایی‌هایی برد که در هیچ کتاب و عکسی نمی‌گنجند. هر روزش داستانی داشت، هر منظره‌اش معنایی، و هر غروبش دلی که خواهان بیشتر ماندن بود. در ادامه روایت مفصل این ماجراجویی را برایتان بازگو می‌کنم.

 

 

روز اول – سلام کیپ‌تاون، سلام شگفتی‌های تازه!

 

لحظه‌ای که چرخ‌های هواپیما باند فرودگاه بین‌المللی کیپ‌تاون را لمس کرد، انگار ضربان قلبم هم تندتر شد. هیجان فرود در شهری که میان کوه و اقیانوس آشیانه کرده، وصف‌ ناشدنی بود. وقتی از هواپیما پایین آمدم، نسیم خنک اقیانوس اطلس صورتم را نوازش کرد؛ بوی نم، بوی ماجراجویی، بوی شهری که قرار بود به یکی از خاطره‌انگیزترین مقصدهای زندگی‌ام تبدیل شود.

چمدان‌ها را تحویل گرفتیم و راهی هتل شدیم. اتاق من چشم‌اندازی رو‌به‌شهر و کوه تیبل داشت؛ مدتی کنار پنجره ایستادم و فقط نگاه کردم؛ انگار داشتم با شهر آشنا می‌شدم.

عصر، قدم‌زنان به سمت V&A Waterfront رفتیم؛ جایی که زندگی در آن جریان داشت. در گوشه‌ای موسیقی خیابانی با ریتم‌های گرم آفریقایی پخش می‌شد، در سمت دیگر بوی ماهی تازه و ادویه‌های محلی از رستوران‌ها بلند بود. مغازه‌های رنگارنگ، کشتی‌هایی که آرام تکان می‌خوردند، و نور طلایی غروب…

در آن غروب، وقتی خورشید پشت کوه پنهان شد و آسمان به رنگ نارنجی و بنفش درآمد، فهمیدم که این سفر شروعی متفاوت دارد. کیپ‌تاون توانسته بود خیلی خوب در قلب من جا پیدا کند. 

 

روز دوم – جاده‌های ساحلی، نسیم اقیانوس و پنگوئن‌هایی بامزه

 

صبح با صدای مرغ‌های دریایی بیدار شدم. انگار شهر مرا دعوت می‌کرد که از اتاق بیرون بیایم و روز را به آغوش طبیعت بسپارم. پس از صبحانه، به سمت جاده ساحلی هوت‌بِی حرکت کردیم. جاده مثل روبانی پیچ‌درپیچ، میان کوه و اقیانوس کشیده شده بود. هر پیچ، منظره‌ای تازه داشت و هر منظره، دلی تازه می‌خواست.

در بندر هوت‌بی سوار قایق شدیم. نسیم سرد و شاداب اقیانوس به صورتم می‌زد و قطره‌های ریز آب روی پوست‌ام می‌نشست. لحظه‌ای که فک‌های دریایی سرشان را از آب بیرون آوردند و کنار قایق بازیگوشانه شنا کردند، حس کردم وارد فیلمی مستند شده‌ام.مسیرمان به سمت Cape Point ادامه یافت؛ جایی که دو اقیانوس اطلس و هند در نقطه‌ای افسانه‌ای به هم می‌رسند. باد شدیدی می‌وزید، اما همان باد بود که حس زنده‌بودن را چند برابر می‌کرد. روی صخره‌ها ایستادم و به تلاطم امواج نگاه کردم؛ جایی که افسانه‌ها جان گرفته بودند.

در مسیر برگشت، به Boulders Beach رسیدیم. ساحل آرامی که خانه پنگوئن‌های آفریقایی‌ است. دیدن آنها با حرکات بامزه و شبیه لباس رسمی‌شان، لبخند را به صورت همه می‌آورد. نزدیک‌شدنشان به ساحل، صدایشان و راه‌رفتن فانوس‌وارشان، لحظاتی بودند که همیشه در ذهنم باقی ماندند.

غروب که به هتل برگشتم، هنوز صدای موج‌ها در گوشم می‌پیچید. روز دوم پر از تازگی بود؛ از باد سرد اقیانوس تا گرمای قلبم.

 

روز سوم – تیبِل ماونتین باشکوه، پرواز بر فراز شهر و باغ‌هایی از جنس رؤیا

 

صبح روز سوم، وقتی پرده اتاق را کنار زدم، کوه تیبل زیر نور ملایم آفتاب ایستاده بود؛ محکم، عظیم و آرام. با تله‌کابین بالا رفتیم؛ هرچه ارتفاع بیشتر می‌شد، شهر کوچک‌تر و منظره وسیع‌تر می‌گردید. از بالای کوه، کیپ‌تاون با خانه‌های رنگی، دریاهای آبی و نسیم خنک، مثل تابلوی نقاشی چشم‌نواز بود.

روبرو، جزیره روبن قرار داشت؛ جزیره‌ای که تاریخ و درد و آزادی را در خود جای داده است. کمی آن‌طرف‌تر، محله رنگارنگ بو-کاپ بود که رنگ‌های شاد خانه‌هایش از این فاصله هم معلوم بود.

بعد از پایین آمدن، یک برنامه اختیاری هیجان‌انگیز داشتیم: پرواز با هلیکوپتر! از فراز آسمان، کوه، خلیج، ساحل‌ها و شهر، شکوهی چند برابر داشتند. حس معلق‌بودن بالای این زیبایی‌ها، تجربه‌ای بود که انگار زمان را برای لحظاتی متوقف کرد.

سپس به باغ گیاه‌شناسی Kirstenbosch رفتیم. باغی سرسبز و آرام، با درختانی بلند، مسیرهایی پیچ‌درپیچ و گل‌هایی که انگار از دل نقاشی بیرون آمده بودند. قدم‌زدن در آن باغ، مثل قدم‌زدن در یک رؤیای نرم و سبز بود.

شب، کنار دریا و در جمع مسافرها، موسیقی محلی نواخته می‌شد. صدای خنده‌ها، موج‌ها و باد، یک سمفونی واقعی ساخته بود. پایان روز سوم، آرام و شیرین بود.

 

 

روز چهارم – خداحافظ کیپ‌تاون؛ سلام به حیات‌وحش و جنگل

 

صبح بعد از صبحانه، با دلی کمی سنگین از کیپ‌تاون خداحافظی کردیم و با پرواز داخلی راهی لانسریا شدیم. مقصد، بخش دیگری از آفریقای جنوبی بود؛ دنیایی متفاوت نسبت به ساحل و شهر.

در مسیر، از دهکده فرهنگی لسدی بازدید کردیم. مردمی با لباس‌های سنتی، چهره‌هایی آفتاب‌سوخته و صمیمی، موسیقی و رقص‌هایی که فرهنگ آفریقا را در تک‌تک حرکاتشان می‌ریختند. انگار در کلاس زنده تاریخ نشسته بودم.

سپس به پارک شیرها رفتیم. لحظه‌ای که شیرها را از نزدیک دیدم، بزرگی و عظمتشان نفس را در سینه‌ام حبس کرد. زرافه‌ها با گردن‌های کشیده و آرامشان، کفتارها با چشم‌های کنجکاو و بقیه حیوانات، هرکدام یادآور وحشی‌ترین و اصیل‌ترین بخش‌های طبیعت بودند.

عصر، به لج جنگلی رسیدیم؛ جایی که بوی خاک نم‌خورده، صدای جیرجیرک‌ها و هوای خنک غروب، یک حس ناب طبیعت‌گردی را زنده می‌کرد. شام را زیر آسمان پرستاره خوردیم؛ ستاره‌هایی آن‌قدر زیاد که انگار آسمان چراغانی شده بود.

 

روز پنجم – سافاری، طلوع باشکوه و غروب طلایی

 

روز پنجم با صدای فیل‌ها و پرنده‌ها آغاز شد؛ موسیقی اصیل آفریقا. سوار ماشین مخصوص سافاری شدیم و راهی دل طبیعت شدیم. اولین مواجهه با زرافه‌ای که در آرامش کامل برگ‌ می‌جوید، یا شیرهایی که از دور زیر سایه درخت استراحت می‌کردند، لحظاتی فراموش‌نشدنی بودند.

پس از صبحانه به لج بازگشتیم؛ زمانی برای آرامش، برای نوشیدن یک فنجان قهوه کنار استخر، برای شنیدن سکوت.

عصر، دوباره به سافاری رفتیم، اما این بار در نور طلایی غروب. سایه‌ها کشیده‌تر شده بودند و رنگ‌ها گرم‌تر. آهویی که در میان بوته‌ها دوید، پرنده‌ای که در هوا چرخ زد، و خورشید که آرام آرام پشت افق محو می‌شد… همه‌چیز شاعرانه بود.

شب، دور آتش جمع شدیم. راهنماها داستان‌هایی از جنگل، حیوانات و افسانه‌های قدیمی تعریف می‌کردند. خنده‌ها در دل تاریکی می‌پیچید و حس صمیمیتی ناب ایجاد کرده بود.

 

روز ششم – ورود به سان‌سیتی؛ شهری زنده در دل طبیعت

 

صبح زود به سمت سان‌سیتی حرکت کردیم. شهری تفریحی که مثل یک رؤیا میان طبیعت ساخته شده. وقتی وارد هتل شدیم، موسیقی ملایم، آبشارهای کوچک داخل لابی و معماری باشکوه، خستگی مسیر را یکباره از یادم برد.

بعد از استراحت کوتاه، نوبت به پارک آبی عظیم مجموعه رسید. سرسره‌های بلندی که هیجان را بالا می‌بردند، استخر موج که صدای خنده بچه‌ها و بزرگ‌ترها را یکی می‌کرد، و هوای گرم، همه‌چیز را پرانرژی کرده بود.

شب، نورهای رنگی و فعالیت‌های تفریحی، سان‌سیتی را مثل شهری بیدار نگه می‌داشت. انگار اینجا هرگز خاموش نمی‌شد.

 

 

روز هفتم – آزادی کامل برای شادی

 

روز هفتم، یک روز کامل آزاد برای تفریح بود. بعضی‌ها به پارک آبی برگشتند، بعضی گلف بازی کردند، برخی هم در اسپا به آرامش رسیدند. من میان قدم‌زدن در محوطه‌ی هتل، استخر، خرید و لذت‌بردن از فضا، روزی آرام و شیرین ساختم.

سان‌سیتی با انرژی، موسیقی و صدای خنده‌ها زنده بود. شب آخر در این بهشت مصنوعی، روی بالکن نشستم و فقط به نورهای رنگی و صدای دوردست خوشی‌ها گوش دادم.

 

روز هشتم – ژوهانسبورگ؛ چهره مدرن آفریقا

 

صبح، چمدان‌ها را بستیم و به سمت ژوهانسبورگ حرکت کردیم. این شهر، چهره کاملا متفاوتی از آفریقاست. در مسیر، از میدان نلسون ماندلا دیدن کردیم؛ جایی که مجسمه بزرگ او یادآور مبارزه، صلح و استقامت است.

سپس به مراکز خرید معروف مثل Sandton City رفتیم؛ جایی شلوغ با برندهای لوکس و کافه‌های دنج. شهر، تضادی جالب با آرامش روزهای گذشته داشت؛ اما همین تضادش زیبا بود.

شب، آخرین اقامت من در آفریقای جنوبی بود؛ شبی که با جمع‌بندی تمام خاطرات روزهای قبل شیرین شد.

 

 

روز نهم – خداحافظی با آفریقای جنوبی

 

صبح آخر، بعد از صبحانه، راهی فرودگاه شدیم. وقتی در هواپیما نشستم و از پنجره به بیرون نگاه کردم، کوه‌ها، جنگل‌ها، دریا، پنگوئن‌ها، شیرها، غروب‌ها و لبخندها مثل فیلمی از جلوی چشمانم گذشتند.


در دل گفتم:
این فقط یک سفر نبود…
یک ماجراجویی واقعی بود.

دیدگاه ها:

هنوز دیدگاهی برای این مقاله نوشته نشده است. اولین دیدگاه را شما بنویسید.

دیدگاهتان را بنویسید


رزرو