سرفصل های مقاله

وقتی تصمیم گرفتم به آفریقای جنوبی سفر کنم، نمی‌دانستم قرار است وارد دنیایی شوم که هر لحظه‌اش رنگ، صدا و احساسی تازه دارد. برای من این سفر فقط جابه‌جایی میان شهرها نبود؛ قدم‌ گذاشتن به سرزمینی بود که طبیعت وحشی و زندگی مدرن در آن در کنار هم نفس می‌کشند. در بهمن‌ ماه، درست وقتی در ایران هوا سرد است، من وارد تابستانی شدم که آفتاب گرمش روی پوستم می‌نشست و نسیم اقیانوس اطلس با هر وزش من را بیشتر به آغوش ماجراجویی می‌برد. از اولین نگاه به کوه تیبل تا لحظاتی که در سافاری قلبم تندتر می‌زد، از دیدن قبایل سنتی تا شب‌های پرنور سان‌سیتی، هر قدم برایم تبدیل به داستانی شد که هنوز هم در ذهنم زنده است. این سفرنامه روایت تجربه‌ی من از کشوری است که روحش تا مدت‌ها در من ماند؛ پس تا انتهای آن با من همراه باشید. 

روز اول: سلام کیپ‌تاون! 

هواپیمایم که روی باند کیپ‌تاون نشست، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بوی نمک و نسیم خنک اقیانوس بود؛ انگار شهر داشت نفس تازه‌ای در گوشم می‌کشید و من را وارد ماجراجویی تازه‌ای می‌کرد. وقتی به هتل رسیدم و پرده اتاقم را کنار زدم، منظره‌ی کوه تیبل مثل یک تابلوی زنده مقابلم ایستاد؛ آن‌قدر عظیم و باشکوه که چند لحظه فقط خیره ماندم. عصر به سمت V&A Waterfront رفتم؛ جایی که موسیقی خیابانی، بوی ماهی سرخ‌ شده و رنگ‌های زنده‌ی فروشگاه‌ها احاطه‌ام کرده بود. قدم زدن کنار آب، دیدن قایق‌ها و خنده‌ی مردم، تمام خستگی سفر را از تنم بیرون برد. غروب که خورشید پشت کوه فرو رفت، حس کردم اولین روزم جادویی‌تر از چیزی بود که تصور می‌کردم.

روز دوم: رقص اقیانوس و پنگوئن‌ها

صبح روز دوم با صدای مرغ‌های دریایی بیدار شدم؛ انگار شهر می‌خواست زودتر از من شروع کند. هوای بهمن در کیپ‌تاون گرم و ملایم بود، با نسیمی که از سمت دریا می‌آمد و بوی نمک را روی پوست می‌نشاند. بعد از صبحانه، راهی Hout Bay شدم. وقتی سوار قایق شدم و پاهایم سطح چوبی آن را لمس کرد، نسیم دریا موهایم را به‌هم ریخت و حس رهایی عجیبی به من دست داد. فک‌های بازیگوش کنار قایق بالا و پایین می‌رفتند و با هر حرکتشان انگار لبخندی از من می‌گرفتند.

جاده‌ی ساحلی چپمن پیک با صخره‌های باشکوهش مرا تا Cape Point برد؛ جایی که دو اقیانوس به هم می‌رسند و من با دیدنش حس کوچکی در برابر عظمت طبیعت را تجربه کردم. در مسیر بازگشت، Boulders Beach و پنگوئن‌های بامزه‌اش روزم را تبدیل به ترکیبی از خنده و شگفتی کرد. عصر، با لباس‌هایی که هنوز بوی دریا می‌دادند، به هتل برگشتم و حس کردم روز دوم سفرم مثل یک فیلم پرماجرا و پر از زیبایی بود.

روز سوم: بر فراز کوه تیبل

صبح روز سوم، هنوز هوا کاملاً گرم نشده بود که از پنجره اتاقم چشمم به کوه تیبل افتاد؛ انگار خودش من را صدا می‌زد. با هیجان راهی تله‌کابین شدم و وقتی کابین شروع به حرکت کرد، حس کردم دارم از دل شهر جدا می‌شوم و وارد آسمان می‌شوم. وقتی به بالای کوه رسیدم، منظره زیر پایم نفس‌گیر بود؛ شهر مثل نقطه‌هایی رنگی، اقیانوس بی‌انتها و روبن آیلند که آرام وسط آب نشسته بود. چند دقیقه فقط ایستادم و باد خنکِ ارتفاع را روی صورتم حس کردم. بعد، پرواز اختیاری هلیکوپتر را تجربه کردم؛ از بالا کیپ‌تاون مثل نقاشی آبرنگی آرام و آبی بود. بعدازظهر را در باغ Kirstenbosch گذراندم؛ جایی که بوی گیاهان گرم‌شده زیر آفتاب و سایه‌های لطیف درختان، مرا در آرامشی عمیق فرو برد. با موسیقی ملایم کنار ساحل، روز سومم را با لبخندی آرام به پایان رساندم.

روز چهارم: از آسمان کیپ تاون تا قلب فرهنگ و جنگل

صبح روز چهارم وقت خداحافظی از کیپ‌تاون بود؛ شهری که فقط در چند روز آن‌قدر به دلم نزدیک شده بود که ترک‌ کردنش کمی سنگین به‌ نظر می‌رسید. با پرواز داخلی به لانسریا رفتم و وقتی هواپیما نشست، هوای گرم و خشک‌تر منطقه به استقبالم آمد. در مسیر، توقفی در دهکده فرهنگی لسیدی داشتیم. همین که وارد شدم، صدای طبل‌ها، لباس‌های رنگارنگ و رقص سنتی مردم مثل موجی از انرژی در من پخش شد. چند لحظه فقط ایستادم و نگاه کردم؛ حس می‌کردم وارد صفحه‌ای از تاریخ زنده آفریقا شده‌ام.

بعد، در پارک شیرها نزدیک‌تر از همیشه به حیات‌وحش شدم. دیدن شیرهایی که چند متر آن‌طرف‌تر آرام قدم می‌زدند، قلبم را هم‌زمان از ترس و هیجان پر کرد. عصر به لج جنگلی رسیدم؛ هوا بوی خاک گرم و نم‌ خورده می‌داد و صداهای ریز جیرجیرک‌ها تمام محیط را پر کرده بود. شب، زیر آسمان پرستاره و سکوتی که فقط باد می‌شکست، شام خوردم و حس کردم قدم به قلب واقعی آفریقای جنوبی گذاشته‌ام.

روز پنجم: طلوعی طلایی با نفس کشیدن میان حیات وحش

صبح پنجمین روز با صدایی بیدار شدم که هیچ ساعتی توان تقلیدش را ندارد؛ صدای فیل‌ها در دوردست و پرنده‌هایی که انگار با هم قرار گذاشته بودند طلوع را جشن بگیرند. هوا در بهمن گرم اما دل‌چسب بود و نسیم خنکی از سمت علفزارها می‌آمد. سوار ماشین سافاری که شدم، قلبم کمی تندتر زد؛ می‌دانستم قرار است صحنه‌هایی ببینم که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شود.

وقتی آفتاب بالا آمد و نور طلایی‌اش روی بوته‌ها افتاد، شیرها را دیدم که آرام زیر سایه‌ای لم داده بودند، زرافه‌ای که گردنش را میان شاخه‌ها خم کرده بود و کرگدن‌هایی که گردوغبار را با پاهای سنگینشان بلند می‌کردند. هر بار که یکی از این حیوانات باشکوه را می‌دیدم، چیزی در درونم از هیجان می‌لرزید. 

ظهر را کنار لج و در آرامش کامل گذراندم، جایی که فقط صدای طبیعت همراهم بود. عصر دوباره راهی دشت شدیم و غروب نارنجی آفریقا، با حیواناتی که در سایه‌ها شکل می‌گرفتند، تصویری ساخت که در قلبم حک شد. شب کنار آتش، با داستان‌های راهنما و آسمان بی‌انتها، حس کردم که واقعا با روح آفریقا هم‌نفس شده‌ام.

روز ششم: ورود به بهشت سرگرمی در دل طبیعت

صبح روز ششم با حس تازگی بیدار شدم؛ انگار سافاری روز قبل هنوز در تنم جریان داشت. بعد از جمع‌ کردن وسایل، راهی سان‌ سیتی شدم؛ شهری تفریحی که درست وسط طبیعت پهن شده، اما با ورودش احساس می‌کنی قدم در دنیایی کاملا متفاوت گذاشته‌ای. وقتی وارد مجموعه شدم، اولین چیزی که توجهم را گرفت صدای آبشارهای مصنوعی و موسیقی شادی بود که در هوا پخش می‌شد. گرمای ملایم بهمن روی پوستم می‌نشست و حال‌وهوای تابستانیِ شهر برایم عجیب دل‌نشین بود.

بعد از استراحت کوتاه در هتل مجلل، مستقیم به سمت پارک آبی غول‌پیکر رفتم. هیجان سرسره‌های بلند، آب خنک، صدای خنده‌ مردم و موج‌های بی‌وقفه، انرژی‌ام را چند برابر کرد. چند بار آن‌قدر با سرعت از سرسره‌ها پایین رفتم که قلبم هنوز هم با یادآوری‌اش تندتر می‌شود. عصر، شهر با نورهای رنگی درخشید و صدای موسیقی از هر گوشه بلند بود.

در پایان شب، وقتی روی تراس ایستاده بودم و نسیم گرم شبانه می‌وزید، حس کردم وارد بخشی پرشور و متفاوت از سفرم شده‌ام؛ جایی که شادی بی‌وقفه جریان دارد. 

روز هفتم: یک روز آزاد در سرزمین شادی و هیجان

روز هفتم با حس سبکبالی از خواب بیدار شدم؛ می‌دانستم امروز هیچ برنامه ثابتی ندارم و می‌توانم خودم را کاملا به حال‌ و هوا و انرژی سان‌سیتی بسپارم. هوای گرم و آفتابی بهمن، شهر را مثل یک شهربازی بی‌پایان در آغوش گرفته بود. بعد از صبحانه، میان انتخاب‌های متنوع گیر کرده بودم؛ دوباره رفتن به پارک آبی، گلف بازی کردن در زمین‌های سبز و بی‌عیب‌ و نقص، یا اینکه یک ساعت طولانی در اسپا، زیر دست ماساژورهای حرفه‌ای، چشم‌هایم را ببندم و رها شوم.

هر بخش از روز تبدیل شد به تجربه‌ای جداگانه. دوباره صدای خنده‌ها از استخر موج بلند شد، آفتاب روی آب برق می‌زد و من مثل یک کودک غرق بازی بودم. عصر به کافه‌ای روباز رفتم و با نوشیدنی خنکی در دست، مردم را تماشا کردم؛ انگار همه‌چیز در سان‌سیتی با شادی ساخته شده. شب، وقتی چراغ‌های رنگی شهر روشن شد و موسیقی در هوا پیچید، احساس کردم این روز، یکی از آرام‌ترین و درعین‌حال پرانرژی‌ترین روزهای سفرم بود؛ شبی که با لبخند و شادی بی‌قید‌وشرط پایان یافت.

روز هشتم: قدم گذاشتن به قلب ژوهانسبورگ

صبح روز هشتم چمدان‌ها را جمع کردم و با نگاهی آخر به سان‌ سیتی، راهی ژوهانسبورگ شدم. مسیر آرام بود اما هیجان دیدن شهری بزرگ و متفاوت در دلم می‌جوشید. وقتی وارد ژوهانسبورگ شدم، اولین چیزی که حس کردم «انرژی شهر» بود؛ ترافیک، ساختمان‌های بلند، مردمِ در حرکت… همه‌ چیز ریتمی سریع‌تر داشت. هوا گرم و شهری بود؛ آفتاب تیز بهمن روی شیشه برج‌ها می‌درخشید و خیابان‌ها را روشن‌تر نشان می‌داد.

اولین توقف، میدان نلسون ماندلا بود. وقتی روبه‌روی مجسمه‌ی بزرگ او ایستادم، حس احترام عمیقی در من نشست؛ انگار تاریخ مقابل چشمانم ایستاده بود. بعد به Sandton City رفتم؛ مرکز خریدی که مثل شهری داخل شهر است. ویترین‌های براق، نورهای سفید، عطر قهوه و همهمه مردم، فضا را زنده کرده بود. قدم‌زدن در راهروهای بی‌پایانش برایم مثل گشت‌وگذار در دنیایی مدرن و لوکس بود.

عصر که به هتل رسیدم، از پنجره به ژوهانسبورگ نگاه کردم. شهر با همه‌ی تضادهایش جذابیت خاصی داشت. شب آخر سفرم در آفریقای جنوبی بود و حس می‌کردم بین دلتنگی و احساس رضایت شناورم؛ انگار بخش بزرگی از من در این سرزمین جا قرار است جا بماند. 

روز نهم: خداحافظی از سرزمینی که در خاطرم ماند

صبح روز نهم با احساسی عجیب از خواب بیدار شدم؛ هم آماده رفتن بودم و هم دلم نمی‌خواست این سفر تمام شود. بعد از صبحانه، چمدانم را بستم و آخرین نگاه را به اتاق انداختم. اتاقی که حالا پر شده بود از لباس‌هایی که بوی آفریقا گرفته بودند و خاطراتی که در ذهنم می‌چرخیدند. راهی فرودگاه شدم و وقتی هواپیما شروع به حرکت کرد، قلبم کمی فشرده شد. از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم؛ شهری که زیر آفتاب می‌درخشید، دشت‌هایی که انگار هنوز صدای حیواناتشان در گوشم بود، اقیانوسی که روز اول با نسیمش به من خوشامد گفته بود.

وقتی هواپیما اوج گرفت، تمام صحنه‌های سفر مثل فیلمی آرام از جلوی چشمم گذشت. لبخندی روی لبم نشست. فهمیدم این سفر فقط چند روز گردش نبود؛ تکه‌ای از روحم را شکل داد. با همان لبخند، به سمت تهران برگشتم؛ اما می‌دانستم آفریقای جنوبی، همیشه در من خواهد ماند.

دیدگاه ها:

هنوز دیدگاهی برای این مقاله نوشته نشده است. اولین دیدگاه را شما بنویسید.

دیدگاهتان را بنویسید


رزرو